حیف
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولے حیف که اونام ایرانن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولے حیف که اونام ایرانن
الان جوری خودشو میگیره انگار کیه…..
یادش رفته بچه بود هر وقت ماکارونی داشتن
می دوید تو کوچه میگفت : ما امشب برنج دراز داریم






میخوام نکنه
دست من بود صدای ناخن کشیدن رو تخته رو میزاشتم پیشواز که کمتر زنگ بزنن...
,والا... 






این سری یه جورابه پامو گرفته میگه داداش بخدا حالت تهوع گرفتم منو دربیار.

شاگرد:در شکم گربه!
معلم که از این جواب ناراحت شد با عصبانیت به شاگردش گفت:ادبیات که نخوندی اگه سؤال تاریخ رو هم بلد
نباشی تو رو از کلاس بیرون میکنم.سریع بگو ببینم یزدگرد سوم را چه کسی کشت؟
شاگرد که خیلی ترسیده بود گریه کنان گفت:آقا به خدا من نکشتم!!




تنها زیر بارون
هوا سردی بود و آسمون رو ابر سیاه گرفته بود.بارون قطره های درشتش رو به
زمینمی کوبوند.جلوی پنجره نشسته بودم و روی شیشه خطوط نامفهومی رو
میکشیدم.یه دفعه بهسرم زد که برم بیرون.به زور از رامین اجازه گرفتم،لباسامو
پوشیدم ورفتم رویحیاط.به طرف آلاچیق وسط حیاط رفتم،همینطور که میرفتم
دونه های بارون بهصورتم میخوردن و حسِ سردیِ خاصی رو بهم میدادن.
رسیدم به آلاچیق، رفتمنشستم و به بارون خیره شدم،به خودم،خانوادم و زندگیمون
فکر کردم.
به مادرم که 5سال پیش،وقتی من 10سالم بود توی راه تصادف کرد و برای همیشه
از پیش ما رفت،بابام هم که خودشو مقصر میدونست یه ماه بعد دق کرد و اونم از
پیش ما رفت.این وسط موندیم من و رویا و رامین،اونا ما رو تنها گذاشتن.
از اون موقع ما سه تایی بدون پدر و مادر زندگی کردیم و میکنیم،خیلی پدلدار
نیستیم ولی متوسط هم نیستیم.به تنهاییم فکر کردم.
من،رها شایان،15ساله،کههیچ دوستی توی مدرسه ندارم یه جورایی افسرده ام.
خواهرم،رویا شایان،21ساله ،توی رشته تجربی با خاستگارای زیاد و امااااا